میراثی که بهترین راهنما برای هم‌مسیر شدن با شهداست

1399/01/26
تعداد بازدید :996

نسانی که در مسیر عبودیت حق تعالی گام بردارد، رنگ الهی می‌گیرد و پرده اسرار جهان هستی از جلوی چشمانش کنار می‌رود. دستش دست خدایی، زبانش زبان خدایی و تمام اعضایش، خدایی می‌شوند و در حد و مرتبه‌ خود در نظام هستی سیر و تصرف می‌کند و همه چیز به فرمان او می‌شود.

البته کسی که به این مرتبه می‌رسد، هیچ‌گاه کاری را برای غیر خدا انجام نمی‌دهد و از آن بهره‌ی نامناسب نمی‌برد بلکه هر کجا که زمینه‌ای مناسب دید با کنار زدن پرده‌ها و نمایان کردن گوشه‌ای از قدرت الهی خود، دل‌های مستعد را به سمت نور هدایت سوق می‌دهد و حجت را بر ایمان‌های ضعیف تمام می‌کند.

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم

چنین سرا نه سزای چو من خوش الحانی است
روم به گلشن رضوان، که مرغ آن چمنم

اولین گام برای سالکان الی‌الله شناخت خود است. آن چنان که امیرالمومنین (ع) می‌فرماید: «برترین معرفت آن است که انسان نفس خود را بشناسد.» این خودشناسی مقدمه شناخت باری تعالی و حقایق هستی است.

پیامبر اکرم (ص) فرمودند: «دانا‌ترین شما نسبت به خدا کسی است که به نفس خود، داناتر باشد.»

تو که از نفس خود زبون باشی
عارف کردگار، چون باشی‌

ای شده در نهاد خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز



اخلاص دارای مراتبی است که نخستین مرتبه آن، خالص بودن عبادت از ریا و تظاهر و خودنمایی است. بدیهی است کسی که برای خدا نماز می‌گزارد و از او انتظار پاداش و ثواب دارد ریاکار نیست، ولی اخلاص چنین کسی کامل نیست زیرا اخلاص کامل آن است که بنده، جز خدا نخواهد و در دلش چیزی جز او نباشد. بیایید ما هم خدا را به خاطر خودش بخواهیم...

جنگ تمام شد و مرد به شهر بازگشت. با تنی خسته و زخم‌هایی برداشته، که آرام آرام خود را نشان می‌دادند. کوتاه از خاطراتش می‌گفت. خاطراتی که هرکدام برگی است از دفتر تاریخ این سرزمین. سرزمینی که مهد مهرورزی‌ها و انسانیت‌هاست. سرزمینی که جوانان غیورش جان و مال خود را برای حفظ ارزش‌های اسلام عزیز در طبق اخلاص گذاشتند و امروز یادگار آن روزگار، خاطرات رزمندگان و شهدای زنده هشت سال ایثار و عشق است‌. «مجتبی تاجیک» از جمله این مردان است.



اولین مرتبه حضور او در جبهه به عملیات والفجر ۸ در سال ۱۳۶۴ بازمی‌گردد. پیش از آن نیز چندین مرتبه شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد، اما نتوانست به مقصود خود دست یابد. او هیچ‌گاه اشک‌ها و التماس‌های خود و هم‌سن‌وسال‌هایش را برای اعزام به جبهه فراموش نمی‌کند. به خصوص آن روزی که با امید، به همراه کپی شناسنامه‌های دست‌کاری شده به پایگاه مالک اشتر رفتند و مسوول آن‌جا از فریب‌شان مطلع شد و با چشمانی بارانی به منزل بازگشتند. اما این نوجوان ۱۶ ساله آرام نگرفت. آن‌قدر تلاش کرد تا یک‌سال بعد بالاخره موفق شد اعزام شود. البته نباید از نقش بسزای مادر او چشم‌پوشی کرد.



وی در بیان خاطره‌ای می‌گوید «بخاطر دارم یک بار پس از چندین‌ ماه حضور در منطقه به مرخصی آمدم و زود هم باید برمی‌گشتم. مادرم دیگر تاب دوری نداشت و اجازه نمی‌داد که بازگردم. او می‌گفت باید مدت زمان بیشتری پیش آن‌ها بمانم. نمی‌توانستم درخواست مادر را رد کنم. از طرفی عملیات نزدیک بود و... گفتم «چشم مادر، نمی‌روم. اما باید روز قیامت شما جواب حضرت ثارالله (ع) و شهدا را بدهید.» دقایقی بعد پس از نماز، مادر شروع به گریه کرد. گفتم، «مادرِ من، من که گفتم نمی‌روم. چرا بی‌تابی می‌کنی؟!» مدت زیادی زمان برد تا آرام شد و گفت «پس از نماز از خود پرسیدم، مجتبی برایت عزیزتر است یا اسلام؟! معلوم است که اسلام؛ بنابراین بخاطر اسلام باید از فرزند عزیزم بگذرم... برو مادرجان. برو جبهه چراکه آن‌جا به شما بیشتر احتیاج دارند؟!» پس از آن هرگاه به مرخصی می‌آمدم، مادرم می‌گفت «نکند عملیاتی بشود و شما جا بمانی! برو مادر. هرچه سریع‌تر برو پیش همرزمانت!» این والدین با چنین روحیاتی شهیدپرور شدند.»

این رزمنده شجاع اسلام که اکنون در شمار جانبازان ۴۰ درصد میهن عزیزمان به شمار می‌رود در مناطق عملیاتی سردشت و تنگه ابوقریب و هم‌چنین در عملیات بیت‌المقدس دو مجروح و به افتخار جانبازی نایل آمد. نزد وی رفتیم تا خاطراتش را بشنویم. در ادامه گفت‌و‌گوی خبرنگار دفاع‌پرس با «مجتبی تاجیک» جانباز دفاع مقدس را می‌خوانید.



جبهه دانشگاهی بود که دانشجوهایش درس معرفت پاس می‌کردند و برای کسب رتبه برتر، از یک‌دیگر پیشی می‌گرفتند. آن‌ها اهل مطالعه بودند. خط به خط کتاب‌های «اخلاق حسنه» اثر «ملامحسن فیض‌کاشانی»، «معراج‌السعاده» اثر «ملااحمد نراقی» و «رساله لقاءالله» اثر «میرزاجوادآقا ملکی‌تبریزی» را به خاطر می‌سپردند و به تمام رهنمود‌های آن عمل می‌کرد‌ند. علاوه بر مطالعه بسیار، هر یک استادی داشتند که سخنرانی‌های آنها را دنبال کرده و به تمام توصیه‌ها و سفارش‌های آن عالم عالی‌قدر عمل می‌کردند. بچه‌ها هر شب نفس خود را تزکیه کرده و اگر ناخالصی می‌یافتند، استغفار می‌کردند. آن‌ها در دل شب از خواب شیرین روی می‌گردانیدند و به عبادت پروردگار مشغول می‌شدند. گویا در ذات الهی فانی شده بودند.

شاید قیاس صحیحی نباشد، اما هنوز هم هرگاه حکایت عبادت اصحاب ثارالله (ع) در شب عاشورا را می‌شنوم به یاد عبودیت نهان مجاهدانی می‌افتم که در خاموشی با ایزد منان مناجات می‌کردند.

به خاطر دارم پیش از آغاز یکی از عملیات‌ها در سوله بزرگ یک مرغداری مستقر شدیم. نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم. نزدیک درب خروج، نور کم‌سویی من را متوجه بچه‌ها کرد. بیش از نیمی از جمعیت حاضر در سوله در سکوت مطلق، و بدون ذره‌ای مزاحمت برای دیگری مشغول عبادت بودند.



یا هیچ‌گاه شهید «امیرعباس کاشفیان» را فراموش نمی‌کنم. جوان ریزنقشی که در عملیات بیت‌المقدس ۲ به شهادت رسید. دوستانش علت جدایی وی از گردانشان را این‌گونه تعریف می‌کردند، زمانی‌که امیرعباس یقین پیدا کرد که ما، از قبر پنهانی او، که در دل شب به آن پناه می‌برد و با تضرع با پروردگار خود مناجات می‌کند، آگاه شده‌ایم، از گردان ما جدا شد و به گردان عمار ملحق شد. آن روز‌ها امیرعباس نوجوانی ۱۷ ساله بود که نیمه‌های شب غرق نیایش با آفریدگار خود می‌شد.

گاهی در نقش مکبر که می‌ایستادم، صحنه‌هایی را می‌دیدم که غبطه می‌خوردم. غبطه به حال خوب‌شان. از خود می‌پرسیدم، مگر می‌شود خدا خریدار چنین سیما‌های دلربا و اشکباری که عاشقانه با یزدان خود نجوا می‌کنند، نباشد؟! مگر کره زمین می‌تواند ظرفیت روح بزرگ چنین انسان‌هایی را داشته باشد؟! شاید شهادت کم‌ترین پاداش برای آن‌ها محسوب شود. افرادی که به واسطه شناخت و معرفت نسبت به دین مبین اسلام به چنین جایگاهی دست پیدا کردند. ان شاءالله که ما هم راه‌شان را ادامه دهیم و عاقبت‌مان مشابه آن‌ها شود.



شهدا نه تنها در ادای فرائض دینی و اعمال عبادی، بلکه در شاخص‌های رفتاری نیز اسوه بودند.

آن روز‌ها عداوت و دشمنی در دل بزرگ و قلب مهربان بچه‌ها، هیچ جایگاهی نداشت. آن‌ها تمام شب را جنگاوری و رشادت می‌کردند و حتی برادر خود را از دست می‌دادند، اما صبح روز بعد به نحوی با اسرای بعثی برخورد می‌کردند که گویا با او هیچ عداوت و دشمنی ندارند. حقیقتا آن‌ها ذره‌ای به دنبال انتقام نبودند و تنها برای خدا و در راه او به وظیفه خود عمل می‌کردند.

سماجت سیدعباس را هنوز به خاطر دارم. هرچه فرمانده به او اصرار می‌کرد که به مرخصی برود و پس از ولادت فرزندش به جبهه بازگردد، نتیجه‌ای نداشت. نبی‌لو می‌گفت «من که می‌دانم چقدر چشم‌انتظار دیدار فرزندت بودی! برو او را ببین و برگرد!»، اما سیدعباس نمی‌پذیرفت و می‌گفت «اکنون وظیفه من یاری اسلام است. من برای رضایت خدا و اهل بیت (ع) در جبهه می‌مانم.» «سیدعباس سیمایی» ماند و در عملیات «ابوقریب» آسمانی شد.

جبهه چنین فضای فرهنگی داشت. حقیقتا انسان‌ها را پرورش می‌داد و به مقام والایی می‌رساند.



زمانی‌که «مسعود ملا» زیارت عاشورا می‌خواند، همه ناله سر می‌دادند. برخی از همان ابتدا به سجده می‌رفتند و وقتی سر برمی‌داشتند، از کثرت گریه چشمان‌شان متورم بود. همیشه متعجب بودم. شهدا چه خواسته‌ای را در زیارت عاشورا تمنا می‌کنند که چنین رستگار می‌شوند؟! «یالتنا کنا معک» برای آن‌ها چگونه معنی شده بود که این چنین نشان دادند که اگر در عاشورا هم بودند، همچون اصحاب شهید آن امام، عاشقانه جانشان را نثار مى‌کردند.

گوارای وجودشان که اهل شعار نبودند و گفتارشان با کردارشان یکی بود.

اگر با مسعود ملا سر می‌دادند که «باید گذشت از دنیا به آسانی، باید مهیا شد از بهر قربانی، با چهره خونین سوی حسین (ع) رفتن، زیبا بود این سان معراج انسانی»، برای اثبات گفته‌های خود، سَر نیز می‌دادند.



اگر واقعا به دنبال آن هستیم که شهدا چگونه به چنین جایگاهی رسیدند، بهترین راهنما وصیت‌نامه آن‌هاست. بخوانیم تا بدانیم چرا عاقبت به خیر شدند...

سامانه های دانشگاه